۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هر روز داستان هایی از مثنوی

داستان پادشاه یهود

در روزگاران پیامبری حضرت عیسی پادشاه یهودی بود که پیروان حضرت عیسی را می کشت و در حق آنها بسیار ظلم می کرد.هرچند او به علت گسترش دین حضرت موسی پیروان حضرت عیسی را می کشت.این شاه یهودی وزیری زیرک و هوشمند داشت و او روزی به شاه گفت:«چرا چنین می کنی و کشتن مسیحیان سودی ندارد و تو باید راه بهتری پیش بگیری».شاه پرسید:به نظر تو چه کنیم ای وزیر زیرک.

سرّ پنهانست اندر صد غلاف
شاه گفتش بگو تدبیر چیست؟
تا نماند در جهان نصرانیی

 

 

ظاهرش با تُوست  و باطن برخلاف
چاره آن فکر آن تزویر چیست
نی هویدا دین و نه پنهانی

 

وزیر گفت:گوش و دستم را ببر و بینی ام را سوراخ کن.پس از آن مرا از دار آویزان کن.آن گاه کسی را برای شفاعت کردن من بفرست و در عوض زنده ماندن من مرا به شهری دور تبعید کن.پس آز آن من با نقشه ای کاری خواهم کرد که دیگر اسم و نامی از مسیحیان نماند.

بر منادی گاه کن کن این کار تو
آنگهم از خود بران تا شهر دور

 

 

برسر راهی که باشد چارسو
تا در اندازم درویشان شر و شور

 

 

 

 

پادشاه همانطور که او گفت انجام دادند و او را به شهری دور تبعید کردند.مسیحیان آن شهر نزد وزیر شاه رفتند که ببینند برای او چه اتفاقی افتاده؟

و وزیر گفت:من وزیر آن پادشاه جبار بودم و او مرا به این اوضاع و احوال انداخت زیرا که من در باطن به عیسی ایمان آوردم و او از باطن خبر دار شد و اینگونه شدم.از آن پس وزیر رهبر و علم آن دیار شد و مردم از خبث طینت او بی خبر بودند.

صد هزاران مرد ترسا سوی او                                                                          اندک اندک جمع شد در کوی او

او به ظاهر واعظ احکام بود                                                                             لیک در باطن صفیر و دام بود
 

مسیحیان آن دیار آنقدر به وزیر اعتماد کردند که او را نایبی از سوی عیسی می دانستند.شش سال گذشت و وزیر به طور پنهانی با شاه نامه نگاری می کرد و شاه دیگر تحمل نداشت و به وزیر گفت که کا را تمام کند. و وزیر پیروان عیسی را به دوازده گروه تقسیم کرد و برای هر کدام طوماری نوشت که هر کدام از طورمارها باهم ساز مخالف می زدند و باعث جدایی آنها می شدند.وزیر پس از نوشتن طومارها چهل الی پنجاه روزی دیگر مردم آن دیگر را وعظ نکرد و خلوت و تنهایی گُزید.مردم آن دیار بسیار اصرار کردند که دوباره دوباره وعظ کند اما او خلوتش را نمی شکست.وزیر امیران دوازده گروه را فراخواند و یک به یک و تنها با آنها سخن گفت و به هرکدام توصیه کرد که پس از من نایب تویی و آن یازده تن دیگر فرمانبردار تو خواهند بود اگر چنین نکردند جان آنها را بِستان و به آنها گفت این طومار ها را پس از مرگ من برای امت هایتان بخوانید. چهل روز دیگر تنهایی گزید و پس از آن خود را کُشت.مردم فکر می کردند که از اثرات تنهایی گزیدن مرده است.

برای وزیر حیله گر عزاداری کردند و پس از آن هر کدام طبق حیله وزیر شد و هرکدام ادعای نایبی می کردند و بین آنها اختلاف افتاد و خون راه افتاد و بالاخره نقشه وزیر شاه جان مسیحیان را گرفت.

مثنوی مولوی،دفتر اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۶:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Berahati_manage

هر روز با داستانی از مثنوی

داستان پادشاه و کنیزک

روزی و روزگاری پادشاهی بود و بر همه جا و همه کس فرمانروایی می کرد.روزی رسید که پادشاه سوار بر اسب شد و به همراه چاکران و نوکران درباری به شکار رفت.در حین شکار کنیزکی ماه چهره ای دید و آن کنیزک دل پادشاه را ربود و پادشاه آن کنیزک را خرید و او را به قصر خود برد. پس از چندی با کنیزک ازدواج کرد.اما چندی پس از ازدواج کنیزک بیمار شد:

یک کنیزک دید شه بر شاهراه             شد غلام آن کنیزک جان شاه

چون بدید او را و برخوردار شد             آن کنیزک از قضا بیمار شد

شاه که به مسرش عشق می ورزید و آن را دوست می داشت و نمی توانست مریضی او را ببیند پس پزشکان را خبر کرد.از این ور آن ور تا جان همسر عزیزش را نجات دهند اما نه تنها حال کنیزک بهتر نمشد بلکه حالش رو به افول می گذاشت و بدتر میشد هرچند چون طبیبان از روی  غرور نادانی شروع به کار کردند و نام و یاد خدا را نیاوردند هم در بدتر شدن حال کنیزک بی تاثیر نبود. پادشاه نالان و ناراحت و با چشمی پر از اشک  به سوی محراب مسجد رفت و از خداوند بهبودی همسرش راخواستار شد :

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست              گفت جان هر دو در دست شماست

جان من سهل است جان جانم اوست             دردمند و خسته ام؛درمانم اوست

هر که درمان کرد مَر جانم مرا                برد گنج و دُر و مرجان مرا  

جمله گفتندش که جانبازی کنیم           فهم گِرد اریم و جانبازی کنیم

هر یکی از ما مسیح عالمیست           هر الم را در کف ما مرهمیست

گر خدا خواهند نگفتند از بَطَر           پس خدا بنمودِشان عجز بشر

ترکِ استثنا مرادم قسو تیست           نه همین گفتم که عارض حالتیست

ای بسا ناورده استثنا بگفت           جان او با جان استثناست جفت

هرچه کردند از علاج از دوا            گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موی شد           چشم شه از اشک خون چون جوی شد

شاه آنقدر گریه و نالان شد تا دست آخر به خواب رفت.در خواب پیر را دید که به او می گوید:دعای تو مستجاب گشت.فردا منتظر حکیمی باش که از سوی ما به سمت قصر تو خواهد آمد.فردای همان روز نزدیکان شاه منتظر حکیم شدند و کسی جرأت پرسیدن از پادشاه را نداشت.بالاخره بعد از مدتی جکیم خوش چهره و نورانی به قصر آمد و همانطور که درخور حکیم بود از او پذیرایی کرد.شاه به پیش حکیم دوید و او را با تمام وجود در آغوش گرفت

در میان گریه خوابش در ربود          دید درخواب او که که پیری رو نمود

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست          گر غریبی آیدت فردا زماست

چونکه او آید حکیم حاذقست          صادقش دان کو امین و صادقست

در علاجش سحر مطلق را ببین          در مزاجش قدرت حق راببین

چون رسید آن وعده گاه و روز شد          آفتاب از شرق اخترسوز شد

بود اندر منظره شه منتظر          تا ببیند آنچه بنمودند سِر

دید شخصی فاضلی، پر مایه یی          آفتابی در میان سایه یی

می رسید از دور مانند هلال          نیست بود و هست، بر شکل خیال

نیست وش باشد خیال اندر روان            تو جهانی بر خیالی بین روان

آن خیالاتی که دامِ اولیاست            عکس مه رویانِ بُستان خداست

پادشاه حکیم را به پیش کنیزک برد و داشتان رنجوری او را برایش تعریف کرد.حکیم معاینه خود را شروع کرد و فهمید که همه دروا و درمانهای طبیبان نادرست بوده و منجر به بدتر شدن حال بیمار میشده..حکیم از پادشاه خواست که خانه را از هرکسی خالی کند تا باروش حکیمانه خودش علت بیماری را بیابد

قصه رنجور و رنجوری بخواند          بعد از آن در پیش رنجورش بشاند

رنگِ روی و نبض و قاروره بدید          هم علاماتش هم اسبابش شنید

بی خبر بودند از حال درون          اَستَعیذُ اللهَ مِمّا یَفتَرُون

دید رنج و کشف شد بر وی نهفت          لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت

رنجش از صفرا از سودا نبود          بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کو زار دلست          تن خوش است و او گرفتار دل است

حکیم در حین معاینه از او سوال می کرد از کدام شهری/ دوستاننت که هستند؟ و به همین شکل ادامه داد. تا اینکه هنگامیکه نام شهر سمرقند آمد نبض کنیزک ناگهان شدید شد و رویش همچون لبو سرخ کشت

دست بر نبضش نهاد و یک و یک           باز می پرسید از جور فلک

آن حکیم خارچین استاد بود          دست می رد جابه جا می آموزد

زان کنیزک بر طریق داستان          باز می پرسید حال دوستان

نبض او برحال خود بُد بی گزند          تا بپرسید از سمرقند چو قند

حکیم فهمید راز کنیزک چیست و گفت به حتم در همین شهر است و فهمید محبوب کنیزک در سمرقند و البته زرگز است پس نشانی زرگر از کنیزک گرفت.حکیم به کنیزک گفت:«به زودی درمانت خواهم کرد اما این راز را با کسی مگو

نبض جست و روی سرخ و زرد شد            کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت            اصل آن درد و بلا را بازیافت

شاد باش و فارغ و آمِن که من            آن کنم با تو که باران با چمن

حکبم نزد شاه آمد و کمی از راز را فاش کرد و گفت:«راه حل این است که تو زرگر را با مال و منال به این جا آوری».شاه چند نفر را مامور کرد که اینکار را بکنند و زرگر هم دید که مال و منالی بادآورده نصیبش شده به پیش پادشاه آمد و سمرقند را ترک گفت

مردمی و خلعت بسیار دید            غره شد از شهر و فرزندان برید

اندر آمد شادمان در راه مرد            بی خبر کآن شاه قصد جانش کرد

زرگر که مال منلی بسیار به خود دید و البته احترام شاه را نیز دارا بود و همچنین طبق دستور حکیم کنیزک که از قبل به زرگر دل بسته بود ،کنیزک را به زرگر دادند تا حالش بهبودی یابد و بعد از چند ماه که حال کنیزک خوش شد طبق دستور شاه که حکیم گفته بود به زرگر شربتی دادند تا زرگر بد شکل و زرد رو شود تا از چشم کنیزک بیفتد و بالاخره زرگر از فرط مریضی مرد. کنیزک هم از زرگر دل کند و بار دیگر کنیزک به عقد پادشاه درآمد

مدت شش ماه می راندند کام            تا به صحت آمد آن دخرت تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت            تا بخورد و پیش دختر می گداخت

چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد            اندک اندک در دل او سرد شد

کشتن آن مرد بر دست حکیم            نی پی اومید بود و نه ز بیم

آن پسر کِش خَضر بُبرید حلق            سِرّ آن درنیابد عام خلق

مثنوی مولوی،دفتر اول

۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۵:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Berahati_manage

هر روز با داستان های مثنوی

داستان طوطی و بقال

روزی روزگاری بقالی بود که طوطی خوش زبان و زیبا داشت که مایه رزق و روزی بقال میشد . طوطی وقتیکه مشتری ها می آمدند با آنها شوخی می کرد و مایه شادابی و نشاط آنها میشد و باعث رونق بیشتر بقال میشد.

بود بقالی و او را طوطی              خوش نوایی،سبز،گویا،طوطی ای

در دکان بودی نگهبان دکان            نکفته گفتی با همه سوداگران

اما روزی بقال برای کاری به جایی رفت و طوطی در دکان تنها ماند که ناگهان طوطی که بر بالای دکان نشسته بود از ترس چیزی شروع به پرواز کرد و اتفاقی به شیشه های روغن برخورد کرد و شیشه های روغن  از قفسه ها افتادند و شکستند و دکان چرب شد و هنگامیکه صاحب دکان برگشت و شیشه ها را شکسته و چرب دید نارحت شد و به طوطی دعوا کرد و بر سر طوطی زد و طوطی سرش کچل شد.

دید پر روغن دکان و جامه چرب    بر سرش زد گشت طوطی کَل زِ ضَرب 

طوطی چند روزی لب از سخن بست و چیزی نگفت و البته صاحب دکان هم از کار خود پشیمان بود و حسرت می خورد که چرا اینکار را کرده و به خودش میگفت:ای کاش دستم میشکست و اینکار رو نمی کردم.

روزک چندی سخن کوتاه کرد          مرد بقال از ندامت آه کرد

ریش بر میکند می گفت: ای دریغ     کافتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشکسته بودی آن زمان   چون زدم من برسر آن خوش زبان

تا که روزی درویشی بی مو و کچل از جلوی دکان گذشت.طوطی هنگامیکه مرد کچل را دید:

طوطی اندر گفت آمد در زمان        بانگ بر درویش  زد که:هی، فلان!

از چه ای کَل، با کلان آمیختی؟        تو مگر شیشه روغن ریختی؟!

مردم از مقایسه طوطی به خنده آمدند و بقال هم به خاطر اینکه طوطی به حرف آمده بود بسیار خرسند بود

از قیاسش خنده آمد خلق را    کاو چو خود پنداشت صاحب دلق را

 

گویا:خوش زبان    کَل:کچل

مثنوی مولوی،دفتر اول

 

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۲:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Berahati_manage