داستان طوطی و بقال

روزی روزگاری بقالی بود که طوطی خوش زبان و زیبا داشت که مایه رزق و روزی بقال میشد . طوطی وقتیکه مشتری ها می آمدند با آنها شوخی می کرد و مایه شادابی و نشاط آنها میشد و باعث رونق بیشتر بقال میشد.

بود بقالی و او را طوطی              خوش نوایی،سبز،گویا،طوطی ای

در دکان بودی نگهبان دکان            نکفته گفتی با همه سوداگران

اما روزی بقال برای کاری به جایی رفت و طوطی در دکان تنها ماند که ناگهان طوطی که بر بالای دکان نشسته بود از ترس چیزی شروع به پرواز کرد و اتفاقی به شیشه های روغن برخورد کرد و شیشه های روغن  از قفسه ها افتادند و شکستند و دکان چرب شد و هنگامیکه صاحب دکان برگشت و شیشه ها را شکسته و چرب دید نارحت شد و به طوطی دعوا کرد و بر سر طوطی زد و طوطی سرش کچل شد.

دید پر روغن دکان و جامه چرب    بر سرش زد گشت طوطی کَل زِ ضَرب 

طوطی چند روزی لب از سخن بست و چیزی نگفت و البته صاحب دکان هم از کار خود پشیمان بود و حسرت می خورد که چرا اینکار را کرده و به خودش میگفت:ای کاش دستم میشکست و اینکار رو نمی کردم.

روزک چندی سخن کوتاه کرد          مرد بقال از ندامت آه کرد

ریش بر میکند می گفت: ای دریغ     کافتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشکسته بودی آن زمان   چون زدم من برسر آن خوش زبان

تا که روزی درویشی بی مو و کچل از جلوی دکان گذشت.طوطی هنگامیکه مرد کچل را دید:

طوطی اندر گفت آمد در زمان        بانگ بر درویش  زد که:هی، فلان!

از چه ای کَل، با کلان آمیختی؟        تو مگر شیشه روغن ریختی؟!

مردم از مقایسه طوطی به خنده آمدند و بقال هم به خاطر اینکه طوطی به حرف آمده بود بسیار خرسند بود

از قیاسش خنده آمد خلق را    کاو چو خود پنداشت صاحب دلق را

 

گویا:خوش زبان    کَل:کچل

مثنوی مولوی،دفتر اول