سلام به تمامی بازدید کنندگان عزیز
بازدیدکنندگان عزیز هرکس مطلبی داره که بخوام بزارم یا مطلب پیشنهادی داره بگه حتما گذاشته میشه.در ضمن بنده از هر نظری خوشحال میشم.
مطالب پیشنهادی یا مطلبی که میخواید رو زیر همین پست بگید.
ارادتمند شما مدیریت بلاگ
سلام به تمامی بازدید کنندگان عزیز
بازدیدکنندگان عزیز هرکس مطلبی داره که بخوام بزارم یا مطلب پیشنهادی داره بگه حتما گذاشته میشه.در ضمن بنده از هر نظری خوشحال میشم.
مطالب پیشنهادی یا مطلبی که میخواید رو زیر همین پست بگید.
ارادتمند شما مدیریت بلاگ
هر روز با مثنوی
روزی روزگاری کسی به دنبال خانه می گشت،دوستی او را به خانه ای برد و گفت:اگر اینجا سقف داشت میتوانستی در آن زندگی کنی و اگر اتاق و ایوانی هم داشت زن و فرزندت میتوانستند در آن زندگی کنند.
غریبه که از ساده دلی داشت می خندید و گفت:آری تو درست میگویی ای رفیق جانی من،اما دوست من در این دنیا نمی توان با اگر زندگی کرد:
آن غریبی خانه می جُست از شتاب............................................دوستی بردش سوی خانه خراب
گفت او،این را اگر سقفی بودی.................................................پهلوی من مَر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر.........................................................در میانه داشتی حجره دگر
گفت آری،پهلویِ یاران بِهَست................................................لیک،ای جان،در اگر نتوان نشست
مثنوی مولوی،دفتر دوم
هر روز با مثنوی
روزی صوفی ای از راه رسید و خانقاهی دید و تصمیم گرفت در خانقاه بماند و خرش را به خادم خانقاه داد و کمی هم به خرش غذا داد اما افرادی که در خانقاه بودند مدتی بود که فقیر و بی چیز شده بودند و هرکس به خانقاه بدون آنکه آن شخص بفهمد خرش را می فروختند و هنگامیکه صوفی به خانقاه آمد بدون آنکه صوفی بفهمد صوفیان خر صوفی را فروختند و برای او خوراکی برای شام گرفتند و به او گفتند امشب، شب شادی و شادمانی و پایکوبی است و نداری و گرسنگی تمام شده است:
صوفی در خانقاه از ره رسید................................................................. مرکب خود برد در آخور کشید
از سر تقصیر آن صوفی رَ مه................................................................. خر فروشی درگرفتند آن همه
هم دران دم آن خرک بفروختند.............................................................. لوت آوردند و شمع افروختند
و لوله افتاد اندر خانقه......................................................................... که امشبان لوت و سماعست و شَرَه
صوفی که از راه دور آمده بود و خسته بود فکر می کرد فرصت خوبی نصیبش و حالا حالا ها چنین فرصتی دیگه نصیبش نمی شود؛همانطور که صوفیان با او گرم گرفته بودند در همین حین شام را خوردند و پس از شام مُطرب شروع به نواختن و آواز کرد و صوفیان شروع کردند و صوفی نیز گفت:خر برفت و خر برفت و خر برفت،غافل از آنکه خری که رفته خر خودش است:
و آن مسافر نیز از راه دراز..................................................................... خسته بود و دید آن اقبال و ناز
لوت خوردند و سماع آغاز کرد................................................................ خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
چون سماع آمد ز اول تا کران................................................................ مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد ................................................................ زین حرارت جمله را انباز کرد
از ره تقلید آن صوفی همین.................................................................. خر برفت آغاز کرد اندر حَنین
وقتی عیش و نوش به پایان رسید شب هم به پایان رسیده بود و صوفی بعد از خداحافظی با صوفیان به سراغ خرش رفت اما دید خرش نیست، پس فکر کرد که کار خادم باشد خادم را یپدا کرد و از او پرسید اما خادم گفت:کار من نبوده بلکه کار صوفیان بوده.
صوفی به او گفت:پس چرا به من نگفتی؟خادم به او گفت:شما اینقدر درگیر شادی و شادمانی بود.صوفی گفت:تو راست میگویی اشتباه از من بوده که تقلید بی جا کردم:
گفت وا الله آمدم من بارها.................................................................. تا تو را واقف کنم زین کارها
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر..................................................... از همه گویندگان با ذوق تر
گفت آن را جمله می گفتند خوش........................................................ مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان بر باد داد.................................................................. که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
مثنوی مولوی،دفتر دوم
هر روز با مثنوی
روزی جوانی همراه با حضرت عیسی(ع) همراه شد تا با او چندی همراه باشد.همانطور که می رفتند ناگهان به حفره ای رسیدند که در آن استخوانهایی بود،جوان از حضرت عیسی(ع) خواست که لطفی به آن کند که بتواند آن استخوانها را زنده کند اما حضرت عیسی(ع) به او گفت:تو لایق آن نیستی که آن الفاظ پاک را بر زبان آوری پس جوان به حضرت عیسی گفت:اگر من لایق نیستم پس خود آن الفاظ را بخوان:
گفت ای همراه آن نام سَنی............................................................ که بدان تو مرده را زنده کنی
مر مرا آموز تا احسان کنم................................................................ استخوان ها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که آن کار تو نیست................................................. لایق انفاس و گفتار تو نیست
گفت گر من نیستم اسرار خون........................................................ هم تو بر خوان نام را بر استخوان
حضرت عیسی(ع) آن الفاظ پاک را خواند و ناگهان آن استخوان ها تبدیل به شیر سیاه عظیمی شد و جوان در دم کشت:
خواند عیسی نام حق بر استخوان................................................... از برای التماس آن جوان
از میان برجست یک شیر سیاه........................................................ پنجه ای زد کرد نقشش را تباه
حضرت عیسی(ع) از شیر پرسید:چرا اینقدر سریع جوان را کشتی؟ شیر گفت:چون سود و زیان خود را نمی دانست و به حرف تو گوش نکرد.
حضرت عیسی(ع) از شیر پرسید:چرا او را کشتی و نخوردی؟ شیر گفت:خوردنش روزی و قسمت من بود پس جانش را فقط گرفتم و چه بسیار کسانیکه اینگونه روزی خود را رها کردند و به سوی مرگشان شتافتند:
گفت عیسی چون شتابش کوفتی.................................................. گفت زآن رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خونِ مرد............................................... گفت در قسمت نبودم رزق خَورد
مثنوی مولوی،دفتر دوم
هر روز با مثنوی
روزی روزگاری دزدی ماری از مارگیری دزدید و شادان از اینکه چیز گران بهایی دزدیده فرار کرد،که ناگهان مار از قفس بیرون جست و دزد را گزدید و همان لحظه دزد جانش درآمد.مارگیر که از دزدیده شدن مار غمگین بود و دعا می کرد که دزد مار را پیدا کند که مار را از او پس بگیرد،پس مارگیر به راه افتاد و چیزی نگذشت که مارگیر دزد را بی جان یافت و خدا را شکر کرد که دزدیده شدن مار سبب این شده که حفاظ جانش شود و خوشحال بود که دعایش مستجاب نشده و چه بسیار دعاهایی که موجب ضرر و زیان ما می شود:
دزدکی از مارگیری مار بُرد............................................ ز ابلهی آن را غنیمت می شمرد
وارهید آن مارگیر از زخمِ مار.......................................... مار کُشت آن دزدِ او را زار زار
مارگیرش دید،پس بشناختش....................................... گفت از جان مارِ من پرداختش
در دعا می خواستی جانم ازو....................................... کِش بیابم،مار بستانم ازو
شُکر حق را کان دعا مردود شد..................................... من زیان پنداشتم،آن سود شد
بس دعاها کان زیانست و هلاک.................................... وز کرم می نشنود یزدانِ پاک
مثنوی مولوی،دفتر دوم
هر روز با مثنوی
در جنگ خندق حضرت علی(ع) بر پهلوان زورمند عرب پیروز و او را بر زمین کوفت.حضرت علی(ع) شمشیر خود را بالا برد تا سر آن پهلوان زبون شده را بزند که ناگه آن پهلوان بر صورت زیبای حضرت علی(ع) آب دهان انداخت و حضرت علی(ع) شمشیر خود را انداخت و از کشتن دشمن خودداری کرد:
در غزا بر پهلوانی دست یافت................................................... زود شمشیری برآورد و شتافت
او خَدو انداخت در روی علی.................................................... افتخار هر نبی و هر ولی
آن خَدو زد بر رخی که رویِ ماه................................................ سجده آرد پیش او در سجده گاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی............................................ کرد او اندر غزااش کاهلی
دشمن که از کار او انگشت به دهان مانده بود گفت:چرا مرا نکشتی و دست نگاه داشتی؟ حضرت علی(ع) گفت:من برای خدا شمشیر می زنم و بنده خدا هستم و تحت امر هوای نفسانیم نیستم و نمی خواهم به خاطر خشمی که از آب دهان انداختن تو بر روی صورتم انداختی تو را بکشم ،به همین علت شمشیرم را کنار انداختم تا خشم از تنم بیرون رود سپس به خاطر خدا سر از تنت جدا کنم:
گفت بر من تیغ تیز افراشتی.................................................. از چه افکندی مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من.................................................. تا شدی تو سست در اِشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست.................................... تا چنان برقی نمود و باز جَست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکسِ دید........................................... در دل و جان شعله ایی آمد پدید؟
در شجاعت شیرِ ربّانیستی..................................................... در مُروَّت خود که که داند کیستی
گفت من تیغ از پی حق میزنم.................................................. بنده حقّم،نه مامور تنم
شیر حقّم،نیستم شیر هوا...................................................... فعل من بر دین من باشد گوا
ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَم در حِراب....................................................... من چو تیغم وان زننده آفتاب
مثنوی مولوی،دفتر اول
هر روز با مثنوی
زمان چیدن میوه های باغ فرا رسیده بود و خواجه به غلامانش و لقمان فرمود که به باغ روند و میوه های آنرا بچینند لقمان همراه غلامان به باغ میوه رفت .غلامان تا آن میوه های رنگین را دیدند دلشان طاقت نیاورد و آن میوه ها را خوردند.
خواجه که به انبار آمد دید خبری از میوه ها نیست و عصبانی شد و گفت:خواجه فرمود پس میوه ها چه شدن؟ غلامان که لقمان را ساده و بی ریا دیدند گفتند:لقمان میوه ها را خورده است.خواجه به لقمان بد خُلقی کرد و از دست او عصبانی شد و از خواست تا بگوید که با میوه ها چه کرده؟
آن غلامان میوه های جمع را ........................................ خوش بخوردند از نهیب طمع را
خواجه را گفتند لقمان خورد آن...................................... خواجه بر لقمان تُرش گشت و گران
چون تفحّص کرد لقمان از سبب.................................... در عتاب خواجه اش بگشاد لب
خواجه لقمان را بسیار سرزنش کرد و او را به حرف آورد و برعکس تیره رویی،ذات پاک و صاف داشت و بسیار مودب و دانا بود و به خواجه اش گفت:نزد خداوند بنده و غلام خائن؟!!اگر می خواهی تا حقیقت را بفهمی به من و غلامان آب سوزان بخورانید و ما را در بیابان بدوان، تا بفهمی چه کسی بد کار است:
امتحان کن جمله ای ما را ای کریم................................. سیرمان در دِه تو از آب حمیم
بعد از آن ما را به صحرایی کَلان..................................... تو سواره، ما پیاده می دوان
آنگهان بنگر تو بد کردار را .............................................. صُنعهای کاشفُ الاسرار را
خواجه همان کرد که لقمان گفت و بعد از آنکه به آنها آب سوزان خوراند و در بیابان دواند غلامان حالشان بهم خورد و میوه ها از دهانشان بیرون ریخت اما پس از آنکه لقمان حالش بهم خورد آب از دهان او بیرون ریخت سپس خواجه از حکمت لقمان آگاه شد و نور دانش دل خواجه روشن گشت.
گشت ساقی خواجه از آب حمیم.................................... مر غلامان را و خوردند آن ز بیم
بعد از آن می راندشان در دشتها...................................... می دویدند آن نفر تحت و عُلا
قی در افتادند ایشان از عَنا............................................. آب می آورد ز یشان میوه ها
چون که لقمان را درآمد قی ز ناف..................................... می برآمد از درونش آب صاف
حکمتِ لقمان چو داند این نمود......................................... پس چه باشد حکمت رَبُّ الوجود؟
مثنوی مولوی،دفتر اول
هر روز با مثنوی
روزی ناشنوایی همسایه اش ناخوش احوال شد و تصمیم گرفت به عیادت همسایه ناخوش احوالش برود اما فکر که کرد گوش ناشنوای او چیزی از حرف های او را نمی شنود به خصوص الآن که مریض هم شده اما ناشنوا چاره ای اندیشید؛گفت:(اگر از همسایه بپرسم حالت چطور است؟ حتما می گوید: خوبم و اگر بپرسم چه خوردی که مریض احوال شدی؟ حتما می گوید: شربت یا آشی خوردم. آن وقت من هم به او خواهم گفت:نوش جانت! و اگر از او بپرسم طبیبت کیست و چه نسخه ای برایت تجویز کرده؟خواهد گفت و... خلاصه هر آنچه بپرسم میتوانم لب خوانی کنم و جوابش را به طور درست بدهم.)
چون ببینیم کآن لبان جُنبان شود..........................................من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم چو نی ای محنت کشم......................................او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکُر، چه خوردی اَبا............................................او بگوید شربتی یا ماشبا
ناشنوا هم با همان فکرهایی که می کرد رفت به عیادت همسایه ناخوش احوالش و از همسایه پرسید:حالت چطور است؟ بیمار گفت:دارم از دینا میرم انگار. ناشنوا هم گفت:خدا رو شکر.همسایه بیمار از حرف ناشنوا هم متعجب شد و هم ناراحت و گفت:چه جای شکر گفتن است؟ ناخوش احوال و مریض بودن که شکر گفتن ندارد.
گفت چونی؟ گفت مُردم،گفت شُکر........................................شد ازین رنجور پُر آواز و فکر
کین چه شکرست،او مگر با ما بَدَست؟...................................کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست
بعد از آن گفتش چه خوردی؟گفت زهر....................................گفت نوشَت باد،افزون گشت قهر
بعد از آن ناشنوا از او پرسید چه خوردی؟گفت:زهر.ناشنوا گفت:نوش جانت باشد!بیمار بیشتر ناراحت شد.ناشنوا پرسید:کدام طبیب برای درمان و معاینه ات خواهد آمد؟ بیمار گفت:عزرائیل.برو و راحتم کن.ناشنوا گفت:به سلامتی و خوشی انشاءالله که قدمش خیر است.نگران نباش:
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او.........................................که همی اید به چراه پیش تو؟
گفت عزرائیل می آید،برو......................................................گفت پایش بس مبارک،شاد شو
سپس ناشنوا از منزل همسایه بیمارش بیرون رفت و شادمان بود از اینکه همه چیز طبق فکر او پیش رفته خدا را شاکر بود درحالیکه همسایه ناخوش احوال از آن پس دیگر او را همسایه خود نمی دید و او را به چشم دشمن نگاه می کرد:
کر برون آمد،بگفت او شادمان................................................شُکرکش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عدوُ جان ماست............................................ما ندانستیم کو کان جفاست
مثنوی مولوی،دفتر اول
هر روز با مثنوی
یار مهربان از سفری دور و طاقت و فرسا آمده بود و میهمان یوسف پیامبر بود. حضرت یوسف او را بسیار عزت و احترام کرد و با او درباره دوران کودکی و خاطرات شیرین کودکی صحبت کرد و از هم صحبت با او بسیار لذت می برد؛بعد از تعریف هایی که باهم کردند یوسف پیامبر رو به یار دیرینه اش کرد و گفت:ای دوست جانی من برایم هدیه چه آورده ای؟
میهمان رو به او کرد و گفت:بسیار فکر کردم و گشتم اما شما را لایق چیزی نیافتم و هرچه که دستم به سمت آن رفت دیدم که شما دوست من در خزانه شاهی خود دارا هستی.پس هدیه آوردن من برای شما مثل زیره به کرمان بردن و قطره به دریا بردن است:
آمد از آفاق یار مهربان.................................................... یوسف صدیق را شد میهمان
گفت یوسف هین بیاور ارمغان......................................... او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جُستم ترا....................................... ارمغانی در نظر نامد مرا
حبهّ یی را جانب کان چون برم......................................... قطره یی را سوی عَمّان چون برم؟
زیره را من سوی کرمان آورم........................................... گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کاندرین انبار نیست................................... غیر حُسن تو که آن را یار نیست
به نظرم رسید که آینه ای برایت بیاورم رفیق که روی مثل ماهت را در آن ببینی و یاد دوست گرمابه و گلستانت بیفتی:
لایق آن دیدم که من آیینه یی......................................... پیش تو آرم چو نور سینه یی
تا ببینی روی خوب خود در آن.......................................... ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی................................................. تا چو بینی روی خود،یادم کنی
آینه بیرون کشید او از بغل............................................... خوب را آیینه باشد مشتغَل
مثنوی مولوی،دفتر اول
هر روز با مثنوی
روزی شیر و گرگی و روباه به شکار رفتند و به لطف وجود شیر شکارهای خوبی نصیب گرگ و روباه شد و توانسته بودند گاو کوهی و بز و خرگوش شکار کنند. گرگ و روباه که از این راحتی خرسند بودند و مغرور شده و قصد داشتند که شکار عادلانه و به مساوات تقیم شود البته شیر که قصد آنها را فهمید و میدانست چه کند و چگونه حق آنها را کف مشت شان بگذارد.
شیر و گرگ و روبهی بهر شکار رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پّشت همدگر بر صیدها سخت بر بندند بار قیدها
گاو کوهی و بز و خرگوش زَفت یافتند و کار ایشان پیش رفت
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن که رود قسمت به عدل خُسروان
شیر چون دانست آن وسواسشان و انگفت و داشت آن دم پاسشان
شیر روی قطعه سنگی نشست و گرگ و روباه هم منتظر تقسیم کردن شکار شدند.شیر روبه گرگ کرد گفت:خب.گرگ بیا شکار را بین ما تقسیم کن تا بدانم چطور به عدل و مساوات بین ما تقسیم می کنی.گرگ ادای احترامی کرد گفت:گاو کوهی از آن شما باشد زیرا که شما شاهی، بز هم که از گاو کوچکتر است از آن من باشد و خرگوش هم که از همه کوچکتر است از آن روباه باشد.
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن معدلت را نو کن ای گرگ ای کُهن
نایب من باش در قسمت گری تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت ای شه گاو وحشی بخش توست آن بزرگ و تو بزرگ و زَفت و چُست
بُز مرا که بز میانست و وسط روبها خرگوش بستان بی غلط
شیر به خشم آمد و غرشی کرد و گفت:تو چطور در پیش من جرأت کردی ابراز وجود کنی؟ سپس شیر از گرگ خواست که جلوتر و پیش شیر بیاید و گرگ با ترس به پیش شیر رفت و شیر در لحظه سر از تن گرگ جدا کرد؛و گفت:این هم سزای کسی است که با وجود شاهی بزرگ مثل من به نظر خودش شکار را تقسیم کرد.
گفت پیش آ ای خری کو خود بدید پیشش آمد،پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغز و تدبیرِ رشید در سیاست پوستش از سر کشید
شیر نگاهی به روباه انداخت و به او گفت:حالا ای روباه تو بیا شکار را برایمان تقسیم کن.روباه بعد از احترامی که به شیر کرد گفت:این گاو درشت هیکل صبحانه شما باد و این بز کوهی که هم برای ناهار شما باشد و خرگوش را هم به عنوان شام باشد. شیر از تقسیم روباه راضی بود و به او گفت:ای روباه مکار تو این تقسیم عادلانه را از نزد چه کسی آموختی؟ روباه که عبرت گرفته بود از گرگ گفت:از روزگار گرگ.
گفت ای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت زکه آموختی؟
از کجا آموختی این ای بزرگ؟ گفت ای شاه جهان از حال گرگ
شیر روباه را به خاطر تقسیم شکار پسندیده اش عزت کرد و شکارها به روباه بخشید.
گفت چون در عشق ما گشتی گرو هر سه را برگیر و بستان و برو
زَفت:چاق و چله خسروان:شاهان چُست:تند و تیز
مثنوی مولوی،دفتر اول