هر روز با مثنوی
داستان خر بِرَفت
روزی صوفی ای از راه رسید و خانقاهی دید و تصمیم گرفت در خانقاه بماند و خرش را به خادم خانقاه داد و کمی هم به خرش غذا داد اما افرادی که در خانقاه بودند مدتی بود که فقیر و بی چیز شده بودند و هرکس به خانقاه بدون آنکه آن شخص بفهمد خرش را می فروختند و هنگامیکه صوفی به خانقاه آمد بدون آنکه صوفی بفهمد صوفیان خر صوفی را فروختند و برای او خوراکی برای شام گرفتند و به او گفتند امشب، شب شادی و شادمانی و پایکوبی است و نداری و گرسنگی تمام شده است:
صوفی در خانقاه از ره رسید................................................................. مرکب خود برد در آخور کشید
از سر تقصیر آن صوفی رَ مه................................................................. خر فروشی درگرفتند آن همه
هم دران دم آن خرک بفروختند.............................................................. لوت آوردند و شمع افروختند
و لوله افتاد اندر خانقه......................................................................... که امشبان لوت و سماعست و شَرَه
صوفی که از راه دور آمده بود و خسته بود فکر می کرد فرصت خوبی نصیبش و حالا حالا ها چنین فرصتی دیگه نصیبش نمی شود؛همانطور که صوفیان با او گرم گرفته بودند در همین حین شام را خوردند و پس از شام مُطرب شروع به نواختن و آواز کرد و صوفیان شروع کردند و صوفی نیز گفت:خر برفت و خر برفت و خر برفت،غافل از آنکه خری که رفته خر خودش است:
و آن مسافر نیز از راه دراز..................................................................... خسته بود و دید آن اقبال و ناز
لوت خوردند و سماع آغاز کرد................................................................ خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
چون سماع آمد ز اول تا کران................................................................ مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد ................................................................ زین حرارت جمله را انباز کرد
از ره تقلید آن صوفی همین.................................................................. خر برفت آغاز کرد اندر حَنین
وقتی عیش و نوش به پایان رسید شب هم به پایان رسیده بود و صوفی بعد از خداحافظی با صوفیان به سراغ خرش رفت اما دید خرش نیست، پس فکر کرد که کار خادم باشد خادم را یپدا کرد و از او پرسید اما خادم گفت:کار من نبوده بلکه کار صوفیان بوده.
صوفی به او گفت:پس چرا به من نگفتی؟خادم به او گفت:شما اینقدر درگیر شادی و شادمانی بود.صوفی گفت:تو راست میگویی اشتباه از من بوده که تقلید بی جا کردم:
گفت وا الله آمدم من بارها.................................................................. تا تو را واقف کنم زین کارها
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر..................................................... از همه گویندگان با ذوق تر
گفت آن را جمله می گفتند خوش........................................................ مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان بر باد داد.................................................................. که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
مثنوی مولوی،دفتر دوم
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت شما
ممنون از انتشار محتوای بسیار خوبتون. بنده هم در زمینه تولید محتوا در بلاگ های فارسی فعال هستم. اخیرا با وب سایتی آشنا شدم با نام " پرسپت " که محل بسیار مناسبی برای بلاگرها هست. همچنین وقتی فهمیدم که میشه از نوشتن مطالب کسب درآمد هم داشته باشم خیلی برام جذاب بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم تا این سایت خوب رو به دوستان دیگرمعرفی کنم. حتما به این سایت خوب مراجعه کنید قطعا امکانات و فضای بهتری رو برای شما فراهم می کند. آدرس سایت percept.ir هست.
موفق باشید