هر روز با مثنوی
شهادت گفتن سنگ ها
اوجهل که عمو و دشمن قسم خورده پیامبر بود.روزی پیامبر درحال گذر بود که ابوجهل چند سنگریزه برداشت و نزد پیامبر رفت و گفت:اگر تو واقعا پیامبر خدایی بگو در دستانم چیست؟ پیامبر فرمود:آیا می خواهی بگویم در درستان تو چیست و یا اینکه خود آن چیزهایی که در دست تو هستند خود صحبت کنند و راستی پیامبری مرا اثبات کنند؟
سنگ ها اندر کف بوجهل بود گفت ای احمد بگو زود این چیست زود
گر رسولی، چیست در مُشتم نهان؟ چون خبر داری ز راز آسمان
گفت چون خواهی بگویم آن چه هاست یا بگویند آن که ما حقیم و راست؟
گفت بوجهل این دوم نادِرتَرَست گفت آری،حق از آن قادر ترست
ابوجهل گفت:پیشنهاد دوم جذاب و جالبتر است.دوست دارم ببینم چزور چیزی که در دست من است به حرف می آید؟مدتی نگذشت که سنگریزهای در دست ابوجهل شروع به سخن گفتن کردند و شهادت پیامبری احمد را دادند. ابوجهل که حیرت کرده بود و باورش نمی شد،سنگ ها را محکم به زمین کوفت.
از میان مشت او هر پاره سنگ در شهادت گفتن آمد بی درنگ
لااِلهَ گفت و الاُالله گفت گوهر احمد رسولُ الله سُفت
چون شنید از سنگ ها بوجهل این زد ز خشم آن سنگ ها بر را بر زمین
مثنوی مولوی،دفتر اول