هر روز با مثنوی
داستان(اگر)گفته
روزی روزگاری کسی به دنبال خانه می گشت،دوستی او را به خانه ای برد و گفت:اگر اینجا سقف داشت میتوانستی در آن زندگی کنی و اگر اتاق و ایوانی هم داشت زن و فرزندت میتوانستند در آن زندگی کنند.
غریبه که از ساده دلی داشت می خندید و گفت:آری تو درست میگویی ای رفیق جانی من،اما دوست من در این دنیا نمی توان با اگر زندگی کرد:
آن غریبی خانه می جُست از شتاب............................................دوستی بردش سوی خانه خراب
گفت او،این را اگر سقفی بودی.................................................پهلوی من مَر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر.........................................................در میانه داشتی حجره دگر
گفت آری،پهلویِ یاران بِهَست................................................لیک،ای جان،در اگر نتوان نشست
مثنوی مولوی،دفتر دوم