حکایت خلیفه و لیلی

لیلی معشوق مجنون بود و مجنون هم از عشق لیلی دیوانه شده بود و سر به کوه و بیابان گذاشته بود.خلیفه که داستان های زیادی از لیلی و مجنون شنیده بود؛ تصمیم گرفت که لیلی را به پیش خود بخواند و در آخر هم لیلی را دعوت کرد.

هنگامیکه لیلی به پیش خلیفه رفت؛ خلیفه به او گفتکتو آنفدرها هم زیبا نیستی که مجنون از عشق تو سر به کوه و بیابان گذاشته و دیوانه شده. لیلی در آنی جواب داد:تو که مجنون نیستی تا زیبایی مرا ببینی و اگر تو مجنون بودی زیبایی مرا قطعا می دیدی.

 

گفت لیلی را خلیفه کان تویی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
هرکه بیدارست او در خواب تر
چون به حق بیدار نَبود جانِ ما
جان همه روز از لگدکوبِ خیال
نی صفا می ماندش،نی لطف و فَر
خفته آن باشد که او از هر خیال
دیو را چون حور بیند او به خواب
چونکه تخم نسل را در شوره ریخت
ضعف سر بیند از آن و تن پلید
مرغ بر بالا و زیر آن سایه اش
ابلهی صیاد آن سایه شود
بی خبر کان عکس آن مرغ هواست

وَر حسد گیرد تُرا در رَه گُلو

کو ز آدم ننگ دارد از حسد

عَقبه یی زین صعبتر در راه نیست

ین جسد خانه حسد باشد ولیک

طَهِّرا بیتی بیان پاکیست

چون کنی بر بی حسد مکر و حسد
خاک شو مردان حق را زیر پا

 

کز تو مجنون شد پریشان و غَوی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
هست بیداریش از خوابش بَتَر
هست بیداری چون دربندان ما
وز زیان و سود ، وز خوفِ زوال
نی به سوی آسمان راه سفر
دارد اومید و با او کند مَقال
پس ز شهوت ریزد او با دیو آب
او به خویش آمد،خیال از وی گریخت
آه از آن نقش پدیدِ ناپدید
می دود بر خاک پرّان مرغ وش
می دود چندانکه بی مایه شود
بی خبر که اصل آن سایه کجاست

در حسد ابلیس را باشد غُلو

با سعادت جنگ دارد از حسد

ای آنکش حسد همراه نیست

آن جسد را پاک کرد الله نیک

گنج نورست ار طلسمش خاکیست

زان حسد دلها را سیاهیا رسد

خاک بر سر کن حسد را همچو ما

 

مثنوی مولوی،دفتر اول