حکایت خلیفه و لیلی
لیلی معشوق مجنون بود و مجنون هم از عشق لیلی دیوانه شده بود و سر به کوه و بیابان گذاشته بود.خلیفه که داستان های زیادی از لیلی و مجنون شنیده بود؛ تصمیم گرفت که لیلی را به پیش خود بخواند و در آخر هم لیلی را دعوت کرد.
هنگامیکه لیلی به پیش خلیفه رفت؛ خلیفه به او گفتکتو آنفدرها هم زیبا نیستی که مجنون از عشق تو سر به کوه و بیابان گذاشته و دیوانه شده. لیلی در آنی جواب داد:تو که مجنون نیستی تا زیبایی مرا ببینی و اگر تو مجنون بودی زیبایی مرا قطعا می دیدی.
گفت لیلی را خلیفه کان تویی کو ز آدم ننگ دارد از حسد عَقبه یی زین صعبتر در راه نیست ین جسد خانه حسد باشد ولیک طَهِّرا بیتی بیان پاکیست چون کنی بر بی حسد مکر و حسد |
|
کز تو مجنون شد پریشان و غَوی با سعادت جنگ دارد از حسد ای آنکش حسد همراه نیست آن جسد را پاک کرد الله نیک گنج نورست ار طلسمش خاکیست زان حسد دلها را سیاهیا رسد خاک بر سر کن حسد را همچو ما
مثنوی مولوی،دفتر اول |