داستان پادشاه یهود

در روزگاران پیامبری حضرت عیسی پادشاه یهودی بود که پیروان حضرت عیسی را می کشت و در حق آنها بسیار ظلم می کرد.هرچند او به علت گسترش دین حضرت موسی پیروان حضرت عیسی را می کشت.این شاه یهودی وزیری زیرک و هوشمند داشت و او روزی به شاه گفت:«چرا چنین می کنی و کشتن مسیحیان سودی ندارد و تو باید راه بهتری پیش بگیری».شاه پرسید:به نظر تو چه کنیم ای وزیر زیرک.

سرّ پنهانست اندر صد غلاف
شاه گفتش بگو تدبیر چیست؟
تا نماند در جهان نصرانیی

 

 

ظاهرش با تُوست  و باطن برخلاف
چاره آن فکر آن تزویر چیست
نی هویدا دین و نه پنهانی

 

وزیر گفت:گوش و دستم را ببر و بینی ام را سوراخ کن.پس از آن مرا از دار آویزان کن.آن گاه کسی را برای شفاعت کردن من بفرست و در عوض زنده ماندن من مرا به شهری دور تبعید کن.پس آز آن من با نقشه ای کاری خواهم کرد که دیگر اسم و نامی از مسیحیان نماند.

بر منادی گاه کن کن این کار تو
آنگهم از خود بران تا شهر دور

 

 

برسر راهی که باشد چارسو
تا در اندازم درویشان شر و شور

 

 

 

 

پادشاه همانطور که او گفت انجام دادند و او را به شهری دور تبعید کردند.مسیحیان آن شهر نزد وزیر شاه رفتند که ببینند برای او چه اتفاقی افتاده؟

و وزیر گفت:من وزیر آن پادشاه جبار بودم و او مرا به این اوضاع و احوال انداخت زیرا که من در باطن به عیسی ایمان آوردم و او از باطن خبر دار شد و اینگونه شدم.از آن پس وزیر رهبر و علم آن دیار شد و مردم از خبث طینت او بی خبر بودند.

صد هزاران مرد ترسا سوی او                                                                          اندک اندک جمع شد در کوی او

او به ظاهر واعظ احکام بود                                                                             لیک در باطن صفیر و دام بود
 

مسیحیان آن دیار آنقدر به وزیر اعتماد کردند که او را نایبی از سوی عیسی می دانستند.شش سال گذشت و وزیر به طور پنهانی با شاه نامه نگاری می کرد و شاه دیگر تحمل نداشت و به وزیر گفت که کا را تمام کند. و وزیر پیروان عیسی را به دوازده گروه تقسیم کرد و برای هر کدام طوماری نوشت که هر کدام از طورمارها باهم ساز مخالف می زدند و باعث جدایی آنها می شدند.وزیر پس از نوشتن طومارها چهل الی پنجاه روزی دیگر مردم آن دیگر را وعظ نکرد و خلوت و تنهایی گُزید.مردم آن دیار بسیار اصرار کردند که دوباره دوباره وعظ کند اما او خلوتش را نمی شکست.وزیر امیران دوازده گروه را فراخواند و یک به یک و تنها با آنها سخن گفت و به هرکدام توصیه کرد که پس از من نایب تویی و آن یازده تن دیگر فرمانبردار تو خواهند بود اگر چنین نکردند جان آنها را بِستان و به آنها گفت این طومار ها را پس از مرگ من برای امت هایتان بخوانید. چهل روز دیگر تنهایی گزید و پس از آن خود را کُشت.مردم فکر می کردند که از اثرات تنهایی گزیدن مرده است.

برای وزیر حیله گر عزاداری کردند و پس از آن هر کدام طبق حیله وزیر شد و هرکدام ادعای نایبی می کردند و بین آنها اختلاف افتاد و خون راه افتاد و بالاخره نقشه وزیر شاه جان مسیحیان را گرفت.

مثنوی مولوی،دفتر اول